سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد امام و شهدا ، دل رو می بره کرب و بلا


سه ساعت راه را کوبیدم و برگشتم ورزشگاه . این بار وضع خیلی بدتر از دفع? اول بود . خیلی وحشتناک بود .آمدم بالای سر رضا ،صدایش زدم . جواب نداد . انگار آنجا نبود . در یک حال عرفانی بود . چشمهایش نیمه باز بود . گونه هایش سرخ شده و زیر چشمهایش ورم کرده بود . حس کردم وجودش دارد از درون می سوزد و گُر می گیرد و دم بر نمی آورد . بچه های دیگر آرام ناله می کردند ولی او خاموش بود .بغضم را فرو دادم و آه کشیدم . سینه ام از هوای آلوده پر و خالی شد . هوای ورزشگاه خیلی آلوده بود . با وجود اینکه سالن بزرگ بود اما هوا دم داشت . لحظه ای نگاهم برگشت طرف در . در که باز و بسته شد ، دو تا گنجشک پریدند توی سالن . دکتر هم کنارم بود . او هم متوج? آنها شدو با چشمهای ورم کرده اش زل زد به آن دو . گنجشکها هنوز یک چرخ نزده بودند که گیج شدند و بر زمین افتادند . هرچه بال بال زدند نتواستند خودشان را از کف سالن بلند کنند . دکتر گفت : هوای اینجا مسموم است . آدم سالم مریض می شود ، خدا به داد مریضها برسد .
شب ، بار دیگر با ابراهیم رفتیم آنجا . دیدم که حالش بدتر شده . گلو و صورتش  باد کرده بود و از ورم زیاد چشمهایش باز نمی شد . آن چهر? کوچک  و صمیمی اصلاً قابل تشخیص نبود . سریع دکتر  را صدا کردم و گفتم :تو را به خدا یک کاری برای اینها بکنید ، اینطور که نمی شود .
دکتر سری تکان داد و گفت :اما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم .ما اصلاً نمی دانیم این چه دردی است که علاجش کنیم .
ابراهیم گفت : لااقل برای این دوست ما یک کاری بکنید .
آهی کشید و گفت :این که  از همه بدتر است . هیچ امیدی بهش نیست .
با این حرف انگار پتک محکمی بر سرمان کوبیدند . ابراهیم که از این رو به آن رو شد . هی زیر لب می گفت : رضا جان ! الهی قربانت بروم ...رضا جان ! الهی دورت بگردم ...رضا جان !چه بلایی بر سرت آمده ...
و شروع کرد به هق هق گریه کردن و بر سر کوبیدن . سعی کردم او را آرام کنم و دلداری بدهم . آرام که نشد هیچ ، افتاد به جان دکتر . دعوا می کرد و می گفت ، تو باید یک کاری بکنی . باید خوبش بکنی . او را آرام کردم و کشیدم بیرون . نمی آمد ،نمی خواست از رضا جدا شود . برگشتیم مقر . چه شب سختی بود . سخت و کسالت بار . رضا نبود و خاطراتش بود . رضا نبود و یادش دلم را به آتش می کشید .
فردایش دوباره برگشتم اهواز . همان ورزشگاه آغشته به بوی خردل . خلوت شده بود . خیلی ها را برده بودند تهران . هرچه دنبالش گشتم نبود . رضای مرا هم برده بودند . رضا ، محمدرضا مرادی ....
برگرفته از کتاب مسافر بهشت پیرامون خاطرات سردار شهید محمد رضا مرادی : مسئول اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 6:56 عصر چهارشنبه 87/6/6
نوشته های دیگران ( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ