یاد امام و شهدا ، دل رو می بره کرب و بلا


از امام صادق علیه السلام سؤال کردند خدا چه حکمتی به لقمان داد

که از او در قرآن یاد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حکمتی

 که به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیکل

 و زیبایی، بلکه او مردی بود در کار خدا نیرومند، در راه او پرهیزکار،

 ساکت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها

 نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود کنترل و نظارت دقیق داشت.

از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند

 به او اولاد زیادی بخشید و در حالی که همه آنها قبل از وی جان

 سپردند با صبر و شکیبایی مصائب را تحمل کرد و به رضای خدا

راضی بود و برای هیچ یک اشک بر دیدگان جاری نکرد. هر گاه

به دو نفر که اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می کرد میان

آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش کینه و عداوت را

در آنها خاموش می ساخت.

 


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 3:52 عصر شنبه 87/6/23
نوشته های دیگران ( )

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در

عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر

ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه

می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به

 نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی،

 غرور خواجه جریحه دار شود وبا او راه عناد پیش گیرد. روزگاری

 دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان

خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.خواجه تحت

 تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان

 تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها راتناول کرد تا

 به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد

 و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس

با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را

خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب

و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح

است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم

اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین

و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار،

شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت

و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح

نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به

صبر و شکیبایی بیاراست. روزی دیگر خواجه لقمان در سرایی،

سفره ای گسترده بود و میهمانان خود را در سایه جود و کرمش

پذیرایی می کرد. لقمان که در خدمت میهمانان و تهیه وسایل رفاه

ایشان سعی وافر داشت از شنیدن سخنان بیهوده آنها سخت در عذاب بود

و همواره مترصد فرصتی بود تا عادت زشت آنها را گوشزد کند

و در اصلاح و تهذیب آنها گامی بردارد. در این هنگام گروهی

از میهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد

تا گوسفندی ذبح کند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد.

لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد.

روزی دیگر خواجه امر کرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده

سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا کرد.

خواجه با تعجب پرسید: چگونه است که این دو عضو گوسفند

هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو

مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانکه اگر دل سرشار

از نیت خیر و زبان گویای حکمت و معرفت و حلاّل مشکلات و

مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و

هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت

و محرک فتنه و فساد، هیچیک از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این

دو عضو نخواهد بود. لقمان نیک و بد هر کاری را مشروط به

رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین

خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز

هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد

می نمود، تا روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت

را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود

گفت: مرکب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مرکب آماده شد،

لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان کرد.

در این حال گروهی که در مزارع خود مشغول کار بودند

 آنها را نظاره کردندو به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی،

 خود سواره است و کودک معصوم را پیاده به دنبال می کشد.

 سپس لقمان خود از مرکب پیاده شد

و پسر را سوار بر مرکب کرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید،

این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی،

پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و

تنومندی بر مرکب سوار است. حقا که در تربیت او غفلت شده است.

 در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مرکب شد و هر دو

 سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند،

مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی،

هر دو چنین بارسنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل کرده اند و

هیچ یک زحمت پیاده روی رابه خود نمی دهند. در این هنگام

 لقمان و پسر هر دو از مرکب پیاده شدند و راه را پیاده

ادامه دادند تا به دهکده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها،

 زبان به نکوهش گشودندو گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و

 جوان خردسال هر دو پیاده در پی مرکب می روند و جان حیوان

 را از سلامت خود بیشتر دوست دارند. چون این مرحله از

سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را

در عمل دیدی، اکنون بدان که هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن

زبان آنها امکان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان

را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نکوهش دیگران

توجهی نکن. لقمان همواره رعایت اعتدال و میانه روی را از

شروط کامیابی و موفقیت در امور زندگی می دانست و رعایت این اصل

را در کلیه شئون زندگی لازم و ضروری می شمرد و معتقد بود افراط و

تندروی می تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگی تبدیل کند.

لقمان برای درک صحیح این موضوع، با بیانی جالب و منطقی، فرزند

خود را چنین نصیحت کرد: فرزندم این نصیحت پدر را همواره آویزه

گوش خود کن و در زندگی همواره لذیذترین غذاها را میل کن و

فاخرترین جامه ها را بپوش و در بهترین بستر بیارام و از زیباترین زنان ،

انتخاب کن . فرزند لقمان از نصایح پدر سخت متعجب شد، زیرا پدر که

همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگی تشویق می کرد،

این بار او را به افراط و تن پروری ترغیب می نمود. لذا علت را

از پدر خویش جویا شد. لقمان گفت: منظور من از این سخن آن بود

که اگر زمانی برای برآوردن حاجت خود اقدام کنی که ضرورت و شدت

آن به اوج خود رسیده باشد، از ساده ترین آنها عالی ترین مراتب لذت

را خواهی برد. اگر هنگامی برای خواب و استراحت اقدام کنی که

بی خوابی حواس و قوای تو را تحت تأثیر و تسخیر خود قرار داده باشد،

در این حال پاره خشتی بهتر از بالش پَر و بستری زبر و خشن خوشآیندتر

از ملایمترین آنها خواهد بود. فرزندم اگر زمانی بر سر سفره بنشینی

که گرسنگی، صبر و طاقت از تو بریده باشد، ساده ترین غذاها برای

تو لذیذتر از طعام پادشاهان خواهد بود. اگر نیاز تو به جامه تازه مبرم

باشد و لباس پیشین قابل استفاده نباشد، جامه کرباس از خلعت

شاهانه برای تو برازنده تر خواهد بود...

مریدی خلاصه معرفت و روح حکمت لقمان را جویا شد وی گفت:

خلاصه معرفت و روح حکمت من آن است که از امور زندگی آنچه به عهده

خالق است، تکلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است

در آن سستی و کوتاهی نمی کنم.



کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 3:51 عصر شنبه 87/6/23
نوشته های دیگران ( )


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 3:42 عصر شنبه 87/6/23
نوشته های دیگران ( )

سعی لقمان بر این بود که در مناسبت های مختلف فرزندش و

همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را

خطاب قرار داد و گفت: فرزندم همیشه شکر خدا را به جای آور،

برای خدا شریک قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی

عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است. فرزندم: اگر عمل تو

از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند کوه یا آسمانها و

یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز

در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و کیفر آن خواهی رسید.

فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محکم گردد

 و از ارتکاب فحشاو منکر مصون باشی و چون به حد کمال رسیدی،

 دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزکیه روح دعوت و رهبری کن

 و در این راه در مقابل سختی ها،صبور و شکیبا باش. فرزندم:

 نسبت به مردم تکبر مکن و به دیگران فخرمفروش که خدا مردم

 خودخواه و متکبر را دوست ندارد. خود را در برابرایشان زبون

 مساز که در تحقیرت خواهند کوشید، نه آنقدر شیرین باش

که ترا بخورند و نه چندان تلخ باش که به دورت افکنند. فرزندم: در راه

رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل،

و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند،

بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است. فرزندم:

از دنیا پند بگیر و آن را ترک نکن که جیره خوار مردم شوی و به فقر

مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نکن و در اندیشه سود

و زیان آن فرو مرو که زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان

بازمانی! فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است که دانشمندان

فراوانی را در خود غرق کرده است پس برای عبور از این دریا،

کشتی از ایمان و بادبانی از توکل فراهم کن و برای این سفر

توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش که اگر از این

راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار

هلاک شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته

ای. فرزندم: در زندان شب و روز زمانی را برای کسب علم و دانش

منظور کن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در

معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت کن و از مجادله و لجاج بپرهیز

تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند. فرزندم: هزار دوست

اختیار کن و بدان که هزار رفیق کم است و یک دشمن میندوز و بدان

که یک دشمن هم زیاد است. فرزندم: دین مانند درخت است.

ایمان به خدا آبی است که آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زکات ساقه آن،

دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری

از محرمات، میوه آن است. همانطور که درخت با میوه ی خوب

کامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تکمیل می شود.



کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 3:40 عصر شنبه 87/6/23
نوشته های دیگران ( )

استشمام عطر خوش رمضان از پنجره ملکوتی شعبان گوارای وجود پاکتان باد

استشمام عطر خوش رمضان از پنجره ملکوتی شعبان گوارای وجود پاکتان باد

استشمام عطر خوش رمضان از پنجره ملکوتی شعبان گوارای وجود پاکتان باد



کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 8:25 صبح سه شنبه 87/6/12
نوشته های دیگران ( )

بسم الله الرحمن الرحیم
شهید عباسعلی خمری
با درود بی پایان به تمامی شیفتگان راه حق و با سلام بر امام امت ، این قلب تپنده مستضعفان جهان .
پدرم ، پدر خوبم سلام گرمم را که از فرسنگها راه از میان دود و آتش نثارت می کنم ، بپذیر. ای که رخسارت یادآور تحمل هزاران رنج و درد است . ای که بار رنج و محنت را به دوش کشیدی و همیشه کوله بار فقرت و دستهای پینه بسته ات یاد آور سختی ها و مشکلات زندگی ات بود . تو که تکبیر کلامت ذکر خدا و مقصد زندگی ات رضای او بود . ای که از همه و همه چیز رسته و تنها به خدا پیوسته ای ، شاید این آخرین نامه و یا بهتر بگویم وصیت نامه من باشد که از میدان خون و شهادت برای شما می نویسم . اینجا هر چیز است ، عشق است و بس ! اینجا عاشقان الله، سینه چاک و مشتاق در انتظار لحظه های موعودند . همه یکر نگ  و یک دل اند . چرا که خدا اینجاست و همه مشتاق دیدارند . همه فریاد رفتن بر لب و شور قدس در سر دارند . پدرم مرا دعا کن تا به این چابک سواران راه حق برسم .

ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 7:3 عصر چهارشنبه 87/6/6
نوشته های دیگران ( )

سه ساعت راه را کوبیدم و برگشتم ورزشگاه . این بار وضع خیلی بدتر از دفع? اول بود . خیلی وحشتناک بود .آمدم بالای سر رضا ،صدایش زدم . جواب نداد . انگار آنجا نبود . در یک حال عرفانی بود . چشمهایش نیمه باز بود . گونه هایش سرخ شده و زیر چشمهایش ورم کرده بود . حس کردم وجودش دارد از درون می سوزد و گُر می گیرد و دم بر نمی آورد . بچه های دیگر آرام ناله می کردند ولی او خاموش بود .بغضم را فرو دادم و آه کشیدم . سینه ام از هوای آلوده پر و خالی شد . هوای ورزشگاه خیلی آلوده بود . با وجود اینکه سالن بزرگ بود اما هوا دم داشت . لحظه ای نگاهم برگشت طرف در . در که باز و بسته شد ، دو تا گنجشک پریدند توی سالن . دکتر هم کنارم بود . او هم متوج? آنها شدو با چشمهای ورم کرده اش زل زد به آن دو . گنجشکها هنوز یک چرخ نزده بودند که گیج شدند و بر زمین افتادند . هرچه بال بال زدند نتواستند خودشان را از کف سالن بلند کنند . دکتر گفت : هوای اینجا مسموم است . آدم سالم مریض می شود ، خدا به داد مریضها برسد .
شب ، بار دیگر با ابراهیم رفتیم آنجا . دیدم که حالش بدتر شده . گلو و صورتش  باد کرده بود و از ورم زیاد چشمهایش باز نمی شد . آن چهر? کوچک  و صمیمی اصلاً قابل تشخیص نبود . سریع دکتر  را صدا کردم و گفتم :تو را به خدا یک کاری برای اینها بکنید ، اینطور که نمی شود .
دکتر سری تکان داد و گفت :اما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم .ما اصلاً نمی دانیم این چه دردی است که علاجش کنیم .
ابراهیم گفت : لااقل برای این دوست ما یک کاری بکنید .
آهی کشید و گفت :این که  از همه بدتر است . هیچ امیدی بهش نیست .
با این حرف انگار پتک محکمی بر سرمان کوبیدند . ابراهیم که از این رو به آن رو شد . هی زیر لب می گفت : رضا جان ! الهی قربانت بروم ...رضا جان ! الهی دورت بگردم ...رضا جان !چه بلایی بر سرت آمده ...
و شروع کرد به هق هق گریه کردن و بر سر کوبیدن . سعی کردم او را آرام کنم و دلداری بدهم . آرام که نشد هیچ ، افتاد به جان دکتر . دعوا می کرد و می گفت ، تو باید یک کاری بکنی . باید خوبش بکنی . او را آرام کردم و کشیدم بیرون . نمی آمد ،نمی خواست از رضا جدا شود . برگشتیم مقر . چه شب سختی بود . سخت و کسالت بار . رضا نبود و خاطراتش بود . رضا نبود و یادش دلم را به آتش می کشید .
فردایش دوباره برگشتم اهواز . همان ورزشگاه آغشته به بوی خردل . خلوت شده بود . خیلی ها را برده بودند تهران . هرچه دنبالش گشتم نبود . رضای مرا هم برده بودند . رضا ، محمدرضا مرادی ....
برگرفته از کتاب مسافر بهشت پیرامون خاطرات سردار شهید محمد رضا مرادی : مسئول اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 6:56 عصر چهارشنبه 87/6/6
نوشته های دیگران ( )

شماره کارت صلیب :6820
  نشانی کامل گیرنده :حاج ابراهیم خنجرنقی
نام کامل فرستنده :خلیل خنجر نقی
 نشانی کامل گیرنده:ایران – اهواز- حصیر آباد
نام پدر: ابراهیم
 محل اسارت :عراق – الانبار- عنبر
با سلام به گرمی وصال دیدن تو، عزیزم !. دخترم! ،این نامه که برایت می نویسم ، چیزی دیگر به جشن تولدت باقی نمانده است .اوّلین جشن تولدت که گذشت ، امید آن داشتم که در دومین جشن تولدت باشم ولی،این یکی هم دارد فرا می رسد  و باز هم نیستیم .امیدم را از دست نداده و نخواهم داد ،زیرا ناامیدی بزرگترین گناه است .امید دارم به خدای بزرگ که ، فرجی کند و از این اسارت که فاصله ای بین من وشما انداخته ، برطرف شود و ما بتوانیم با هم ، کانون گرمی را تشکیل دهیم . دخترم سمیه !، آرزوی هر پدری است که تولد بچّه اش را، رشد کردن و شیرین کاریهای او را ببیند ولی من از آن محروم بودم و توانستم خودم را با یاد خدای بزرگ آرام کنم. دخترم سمیه !،از اینکه در اسارت بتوانم چیزی نثارت کنم ،عاجز هستم ،ولی آنقدر در توانم هست که این نقاشی و شعر ناقابل را که، نشانه عشق ومحبت نسبت به توست، ایثار کنم .امیدوارم مورد قبولت واقع گردد.تو چشم و جان بابایی .تو دنیایی .برایم مثل رویایی.هوایت در دلم دارم .                       و می گویم که می بینم تو را روزی .برایت هدیه ها دارم .عزیزم!دخترم!مبارک باد میلادت. هزاران سال عمرت باد. مرا این آرزو در دل نخواهد ماند.که روزی قصه تلخ جدایی را.قصه دریای آبی را . وآن باغ پر از سیب و گلابی را .برایت باز پر دازم . میلادت مبارک باد .عزیزم !دخترم!،سمیه ناز وشیرینم .
                                 تقدیم به دخترم سمیه – پدر اسیرت خلیل  64/5/14
ادامه دارد ...

برگرفته از کتاب نامه پایداری (مجموعه مقالات از اولین کنگره ادبیات پایداری کرمان 84 )



کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 6:52 عصر چهارشنبه 87/6/6
نوشته های دیگران ( )

یا مهدی (عج) مددی

 رساله‏ای که نوشتم ز اشک ناز فروشم

نه شد که بر تو فرستم نه شد که باز بپوشم

 گناه و درد به یک سو غم فراق به یک سو

تمام عمر دو بار گران نشسته به دوشم

 گلایه هست و لیکن نمانده حال گلایه

تو درسئوال بکوش و مبین چنین‏که‏خموشم

 ز پای گرچه بیفتم وصال تو ندهد دست

ولی چه چاره که باید تمام عمر بکوشم

 اگر چه بی کس و کارم اگر چه هیچ ندارم

به عالمی سر مویی ز زلف تو نفروشم

 قسم به دیده جوشان قسم به خانه بدوشان

که تا نیامدنت جز به خُمّ اشک نجوشم

 به حال بی کسی من کسی نکرد عنایت

ثمر نداد فغانم، اثر نکرد خروشم

 دل گرفته علاجی بغیر گریه ندارد

من آن علاج به دستم من آن پیاله به دوشم

 چگونه هست میسّر که رانی از در لطفت

مرا که قید تو بر گردن است و حلقه به گوشم



 یا مهدی (عج) مددی

 به فیض طوف وجود تو هر پری نرسد

به خاک بوسی پای تو هر سری نرسد

 بریده باد ز مردم دلی که یار تو شد

کسی که وقف تو باشد به دیگری نرسد

 ز میل حضرت صادق به خدمتت پیداست

کسی به شأن تو در بنده پروری نرسد

 نمی‏رسد سر مویی به حسن تو نقصان

چه مشتری برسد یا که مشتری نرسد

 به التزام غلامی هزار آمده‏اند

ولی همیشه همه کس به قنبری نرسد

 ترا ندیده پسندیده‏ام خدا را شکر

چنین پسند به هر دیده‏تری نرسد

 به دیدن آمده بودم امام نداد بکاء

برات رؤیت روی تو سر سری نرسد

 ترا چو روز سه شنبه نشان ما دادند

بهانه‏ای است که سائل ز هر دری نرسد

ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :
¤ ستاد یادواره شهدای روستای انگوران setarayeanguran@yahoo.com| ساعت 6:38 عصر چهارشنبه 87/6/6
نوشته های دیگران ( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ